۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

تو عمری بندگی کردی و پنداری که آزادی

تو عمری بندگی کردی و پنداری که آزادی
ازین بدبختی بهتر بود کز مادر نمیزادی

تو از نسل یلانی ای بلوچ بد روچ
چرا وامانده ای ، بد بخت و ناشادی

توانی تو کنی کاری که دهرت آفرین گوید
زمین گیری چرا آخر، زبون افتاده بربادی

بزن برطبل همت، خیز چون مردان
رهی نو آفرین گرد و غباری کن در وادی

چو شیران حمله کن هر سو قدم نه
بشوران مردمت را با نصیحت یا بفریادی

خدایت یار بادا ای بلوچ ای مرد
که از بهر نجات مردمت کوبنده فولادی

همین امروزهمت کن و پا مردانه در ره نه
برای بوسه پایت باستقبال آید مرغ آزادی

به فردایئ نه چندان دور بهار خوش گذار آید
چه خوش باشد در آن دوران که از من هم کنی یادی

شعر از : محمد آرمیان

هیچ نظری موجود نیست: