از : محمد آرمیان ( عبدالواحد )
ای که برددند از سرت بیرون تاریخ پدر
گر ظفر خواهی برادر خرمنی علم و هنر می بایدت
لابه کردن نیست چاره اندکی شور و شرر می بایدت
داده ای از دست عزت، خفته ای خاکت بسر
خیزشی دیوانه وار همچون فنر می بایدت
ای که بردند از سرت بیرون تاریخ پدر
جهل را حدی بود یک کمی عقل هم بسر می بایدت
تنگی رزق ننگ نیست ای بی هنر
زندگی گر با شرف خواهی ، هنر می بایدت
ای برادر گر هنر داری ترا بهتر ز زر
ور نه گنجی مثل قارون از پدر می بایدت
گر نه کاری نیبگ و نارنچ و نخل پر ثمر
وقت خوردن کونل و کوش و کُنر می بایدت
گر بخواهی نفع ملت ، عزت و احیای دین
سخت کوشی ، جانفشانی و ضرر می بایدت
ای که هستی پر ز مکر و پر ز ننگ و پر رنگ
ترک کن نا مردمی ها، زندگی جور دگر می بایدت
ننگ و بد نامی پسندیدی بخود، مخبر شدی
وای نادانی برادر! یک کمی عقل هم بسر می بایدت
باش مرد و هوشمندانه بکن عمرت بسر
رّو بسوی منزلت، زندگی چون رهگذر می بایدت
رفته ای دور از وطن ای نور چشمان پدر
حال دیگر باز گشتی سوی منزل از سفر می بایدت
تو خوشی در خارج اما اهل منزل با پدر
سخت بد حالند و خسته ، با خبر می بایدت
ساده دل هستی ز حد افزون و خوشباور بلوچ
اینهمه خوشباوری تا کی کمی سمع و بصرمیبایدت
سخت پامالی و بد حالی بلوچ ابن بشر!
این حقارت کن رها یک کمی زهر جگر می بایدت
سالهات بگذشت در سختی و بد بختی و فقر
این چه مدهوشیست آخر! اندکی هوش هم بسر میبایدت
همت شهداد و خشم چاکر و زور عُمر
ضربه های سخت و پی درپی بدشمن با تبر میبایدت
بشنو از من حرف آخر، ای برادر ای بلوچ
بهر آبادی و عزت ، رستگاری از گجر می بایدت
وت واجهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر