تصويري از جنگ ( و توهین به مادر مومنان ) به روايت ابراهيم حاتميكيا
به روایت مجله خانواده سبز
ابراهيم حاتميكيا، فيلمساز و كارگردان بزرگ كشورمان، برايمان از جنگ ميگويد. و فرصت را غنیمت شمرده تا بر زخمهای برادان اهل سنتش هم یک نمک حسابی بپاشد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
، از بالاي تپه شروع كرديم به فيلمبرداري نفربرهاي منافقين كه داشتند عقبنشيني ميكردند به سمت شهر و عراق هم به شدت از آنها به وسيله توپخانه حمايت ميكرد تا آنها بتوانند فرصت عقبنشيني داشته باشند.آرايش نيروها برايم خيلي عجيب بود، منافقين، زنها، اين عايشههاي زمان را براي تحريك ديگران در خط مقدم گذاشته بودند و نيروهاي ديگر عقبتر
«مرصاد» عملياتي بود كه بعد از پذيرش قطعنامه به وقوع پيوست، شرايطي كه براي بچهها پيش آمده بود همان دروازهاي بود كه داشت بسته ميشد بچهها با سراسيمگي خاصي از شهر و كاشانهشان دست برداشتند و به سوي جبهه دويدند. اين سراسيمگي را ميشد در شكل لباس پوشيدن آنها ديد.
«عمليات مرصاد» شباهت زيادي با اوايل جنگ داشت، آدمهايش هم اينطوري بودند. حتي فرمانده لشكر هم با لباس شخصي به منطقه آمده بود.من تفنگ برنو را براي اولين بار در ابتداي جنگ دست بچهها ديده بودم. از اين تفنگهاي خيلي قديمي در مرصاد هم بود. تفنگهايي كه داخل ماشين جا نميگرفت. بعضيها حتي با ژيان آمده بودند توي خط و داخل ماشينها پر از آدم بود. هر كس به نوعي خودش را رسانده بود به منطقه. انگار تقدير اينطور بود كه اين دفتر اينگونه بسته شود كه ما دوباره ياد حال و هواي روزهاي اول جنگ بيفتيم، شرايط عجيبي بود، مثل اول انقلاب، سرودهاي ايران، ايران از راديو پخش ميشد. يك فضاي ملي ايجاد شده بود و همه به صحنه آمده بودند، افرادي بودند كه براي اولين بار در درگيري حضور داشتند. فردي را ديدم كه بالاي سر شهيدي زار ميزد و ناله ميكرد، علتش را پرسيدم، گفت: دوستم براي اولينبار آمده بود كه شهيد شد و من كه سالها در جبهه و عمليات بودم اين توفيق نصيبم نشد؟!
عمليات مرصاد پس از فضاي ياسآور قطعنامه يك فرصت طلايي و بهانه حضور از قافله ماندهها بود.وقتي به منطقه درگيري رسيديم هنوز در منطقه «تنگه پاتاق» كوزران به نوعي منافقين متوقف شده بودند و به شدت مقاومت ميكردند. شب كه شد ما عملا مجبور شديم برويم به طرف كرمانشاه اين شهر يك شهر خيلي غريب و به قول بچهها حالت وسترن پيدا كرده بود. از قبل هم اعلام شده بود كه شهر آلوده است و عده ديگر از منافقين داخل آن هستند و قيافههاي آنها شبيه بچههاي ماست. حتي دوستان به من ميگفتند كه لباس خاكيات را عوض كن و ريشات را بزن، يعني تا اين حد از لحاظ قيافه به اينها شباهت داشتيم.وقتي در شهر راه ميرفتيم، حس ميكرديم همه به هم مظنونيم. چند نفر از منافقين را هم كه دستگير كرده بودند ديديم، آنها كاملا خودشان را از لحاظ ظاهري شبيه ما كرده بودند و عملا آدم از ديدن اين وضعيت گيج ميشد.ماشين «لندرور» آقا مرتضي (آويني) براي ما دردسر شده بود. چندين بار نزديك بود بچههاي خودي، ما را اعدام كنند! كه فرياد زديم، نزنيد ما خودي هستيم. بعدا مجبور شديم بدنه ماشين را پر كنيم از نوشته «گروه روايت فتح».به هر حال صبح زود كه به سمت تنگه پاتاق برگشتيم ظاهرا دو ساعتي بود كه مقاومت منافقين شكسته شده بود و ما جزو اولين گروههايي بوديم كه به عنوان فيلمبردار وارد آنجا ميشديم و طبق عرف خودمان كه عادت داشتيم براي فيلمبرداري مستقيم به خط مقدم برويم و تصورمان اين بود كه حتما خط مقدم اينجا بايد باشد، گاز ماشين را گرفتيم و به سمت سرپل ذهاب رفتيم، به جايي رسيديم كه ديديم هيچكس نيست، از بالاي تپه شروع كرديم به فيلمبرداري نفربرهاي منافقين كه داشتند عقبنشيني ميكردند به سمت شهر و عراق هم به شدت از آنها به وسيله توپخانه حمايت ميكرد تا آنها بتوانند فرصت عقبنشيني داشته باشند.
به روایت مجله خانواده سبز
ابراهيم حاتميكيا، فيلمساز و كارگردان بزرگ كشورمان، برايمان از جنگ ميگويد. و فرصت را غنیمت شمرده تا بر زخمهای برادان اهل سنتش هم یک نمک حسابی بپاشد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
، از بالاي تپه شروع كرديم به فيلمبرداري نفربرهاي منافقين كه داشتند عقبنشيني ميكردند به سمت شهر و عراق هم به شدت از آنها به وسيله توپخانه حمايت ميكرد تا آنها بتوانند فرصت عقبنشيني داشته باشند.آرايش نيروها برايم خيلي عجيب بود، منافقين، زنها، اين عايشههاي زمان را براي تحريك ديگران در خط مقدم گذاشته بودند و نيروهاي ديگر عقبتر
«مرصاد» عملياتي بود كه بعد از پذيرش قطعنامه به وقوع پيوست، شرايطي كه براي بچهها پيش آمده بود همان دروازهاي بود كه داشت بسته ميشد بچهها با سراسيمگي خاصي از شهر و كاشانهشان دست برداشتند و به سوي جبهه دويدند. اين سراسيمگي را ميشد در شكل لباس پوشيدن آنها ديد.
«عمليات مرصاد» شباهت زيادي با اوايل جنگ داشت، آدمهايش هم اينطوري بودند. حتي فرمانده لشكر هم با لباس شخصي به منطقه آمده بود.من تفنگ برنو را براي اولين بار در ابتداي جنگ دست بچهها ديده بودم. از اين تفنگهاي خيلي قديمي در مرصاد هم بود. تفنگهايي كه داخل ماشين جا نميگرفت. بعضيها حتي با ژيان آمده بودند توي خط و داخل ماشينها پر از آدم بود. هر كس به نوعي خودش را رسانده بود به منطقه. انگار تقدير اينطور بود كه اين دفتر اينگونه بسته شود كه ما دوباره ياد حال و هواي روزهاي اول جنگ بيفتيم، شرايط عجيبي بود، مثل اول انقلاب، سرودهاي ايران، ايران از راديو پخش ميشد. يك فضاي ملي ايجاد شده بود و همه به صحنه آمده بودند، افرادي بودند كه براي اولين بار در درگيري حضور داشتند. فردي را ديدم كه بالاي سر شهيدي زار ميزد و ناله ميكرد، علتش را پرسيدم، گفت: دوستم براي اولينبار آمده بود كه شهيد شد و من كه سالها در جبهه و عمليات بودم اين توفيق نصيبم نشد؟!
عمليات مرصاد پس از فضاي ياسآور قطعنامه يك فرصت طلايي و بهانه حضور از قافله ماندهها بود.وقتي به منطقه درگيري رسيديم هنوز در منطقه «تنگه پاتاق» كوزران به نوعي منافقين متوقف شده بودند و به شدت مقاومت ميكردند. شب كه شد ما عملا مجبور شديم برويم به طرف كرمانشاه اين شهر يك شهر خيلي غريب و به قول بچهها حالت وسترن پيدا كرده بود. از قبل هم اعلام شده بود كه شهر آلوده است و عده ديگر از منافقين داخل آن هستند و قيافههاي آنها شبيه بچههاي ماست. حتي دوستان به من ميگفتند كه لباس خاكيات را عوض كن و ريشات را بزن، يعني تا اين حد از لحاظ قيافه به اينها شباهت داشتيم.وقتي در شهر راه ميرفتيم، حس ميكرديم همه به هم مظنونيم. چند نفر از منافقين را هم كه دستگير كرده بودند ديديم، آنها كاملا خودشان را از لحاظ ظاهري شبيه ما كرده بودند و عملا آدم از ديدن اين وضعيت گيج ميشد.ماشين «لندرور» آقا مرتضي (آويني) براي ما دردسر شده بود. چندين بار نزديك بود بچههاي خودي، ما را اعدام كنند! كه فرياد زديم، نزنيد ما خودي هستيم. بعدا مجبور شديم بدنه ماشين را پر كنيم از نوشته «گروه روايت فتح».به هر حال صبح زود كه به سمت تنگه پاتاق برگشتيم ظاهرا دو ساعتي بود كه مقاومت منافقين شكسته شده بود و ما جزو اولين گروههايي بوديم كه به عنوان فيلمبردار وارد آنجا ميشديم و طبق عرف خودمان كه عادت داشتيم براي فيلمبرداري مستقيم به خط مقدم برويم و تصورمان اين بود كه حتما خط مقدم اينجا بايد باشد، گاز ماشين را گرفتيم و به سمت سرپل ذهاب رفتيم، به جايي رسيديم كه ديديم هيچكس نيست، از بالاي تپه شروع كرديم به فيلمبرداري نفربرهاي منافقين كه داشتند عقبنشيني ميكردند به سمت شهر و عراق هم به شدت از آنها به وسيله توپخانه حمايت ميكرد تا آنها بتوانند فرصت عقبنشيني داشته باشند.
آرايش نيروها برايم خيلي عجيب بود، منافقين، زنها، اين عايشههاي زمان را براي تحريك ديگران در خط مقدم گذاشته بودند و نيروهاي ديگر عقبتر!
وقتي خط، شكست بيشتر جنازهها زن بود. آنها به قصد تهران حركت كرده بودند، حتي پيتهاي بنزين را هم دورشان چيده بودند تا نياز به توقف نباشد. آدم اينقدر مسخ ميشود؟! براي من مرصاد آموزنده و عبرتانگيز بود. بايد مواظب باشيم خودمان به يك چنين چيزي (كاناليزه شدن و يكسويه ديدن) دچار نشويم.از گفتنيهاي ديگر اين بود كه وقتي به محل رسيديم، صحنهاي را ديديم كه حيرتآور بود. انگار همه اسلايد و ثابت شده بودند! مثل گاز شيميايي كه همه را خشك كرده باشد، هر كس در حالتي مانده بود، عدهاي نقش بر زمين، عدهاي در حال پياده شدن بيحركت مانده بودند عدهاي اسلحه به دست در حال يورش و گارد. بعد فهميديم كه هليكوپترهاي كبراي بچههاي ارتش اينها را كوبيده بود، حدود يك كيلومتر غنايم و ماشينهاي نو از آنها بهجا مانده بود.
يادم هست در آسمان، هواپيماي تكموتورهاي را ديدم كه با صداي يكنواخت ظريفي بالاي شهر سرپل ذهاب حركت ميكرد. من شروع كردم از آن فيلم گرفتن و تلاش كردم به اين هواپيما مسلط شوم، آنقدر ادامه دادم كه خسته شدم و به خودم گفتم پرواز اين هواپيما معمولي است چيز خاصي ندارد. بالهايي پهن و حركتي يكنواخت! در همين حال يك مرتبه ديدم جهتش به گونهاي تغيير كرد و به سمت بالاي تپهاي كه ما بوديم سوق پيدا كرد. تا آمدم به خودم بيايم بمبهاي كوچكش را در آسمان رها كرد.الا ما بالاي تپهايم، تپهاي بسيار خالي و بدون پناه. هواپيما داشت جلو ميآمد (مثل فيلمهايي كه شايد بعضيهايش هم دروغ باشد) بمبها در يك خط با فاصلهاي معين به تپه ميخورد و زمين را ميدوخت و احتمال اينكه به ما هم اصابت كند خيلي زياد بود. دور و برم را نگاه كردم ببينم كجا ميتوانم پناه بگيرم، جايي به چشمم نخورد، فقط پايين تپه يك جاده بود و كنار آن يك پل، پلي كوچك كه براي آبراه گذاشته بودند. شروع كردم به دويدن به سمت پل، زمان دويدنم پانزده يا بيست ثانيه بيشتر طول نكشيد ولي آغاز كه شد حس كردم اين بمبها دارد روي سر من ميريزد. باور كنيد لحظه لحظه طول زندگيام را يكييكي ديدم. يعني كودكيام، مادرم، همسرم، حتي آينده را ديدم شهيد شدم و همه بالاي سر قبرم نشستهاند و...
وقتي به خودم آمدم به اين نتيجه رسيدم كه در اين فرصت و با سرعتي كه هواپيما دارد من نميتوانم به پل برسم، يك آن نشستم، دوربين را در بغل گرفتم و مچاله شدم. از شانسي كه داشتم در خط فاصله انفجارها قرار گرفتم، يعني يك بمب پشت سرم منفجر شد و موج انفجارش مرا گرفت و ديگري كمي جلوتر از من منفجر شد و همينطور ادامه پيدا كرد تا اينكه هواپيما كاملا دور شد.دنيايي در اين چند لحظه بر من گذشت كه توصيفش سخت است. انسان وقتي مرگ را در چند قدمي خودش ميبيند همه چيز در مقابلش مرور ميشود. اينكه اگر بميرد و زن و بچههايش را نبيند و خيلي چيزهاي ديگر... وقتي از جايم بلند شدم ديدم حس شرمندگي ندارم، خوشحال و راحت و خيلي سبك هستم.حالا وقتي به آن زمان در شرايط بعد از سال 67 به اينطرف كه ديگر جريان زندگي عادي شده، فكر ميكنم ميبينم دوران جنگ يك بركتي بود، اگر در آن وقت مرگ پيش ميآمد، انسان چيزي را نباخته بود و اين احساسي است كه در روزمرگي زندگي امروزي دارم.
در آن عمليات پيروزمند، يكي از بچههاي ما به نام «شريعتي» شهيد شد و «مصطفي دالايي» هم دو شب در اسارت منافقين بود كه معجزهآسا جان سالم به در برد، بايد يك روز ماجراي شنيدنياش را از زبان خودش بشنويم. انشاءا... توانسته باشم گوشهاي از اين عمليات را برايتان شرح دهم.
قضاوت با شما ؟؟؟!!!
لینک مطلب در مجله سبز : http://www.ksabz.net/magContext.aspx?cID=25adba70-9dec-4587-8db9-b8d94a0a6bdd
وقتي خط، شكست بيشتر جنازهها زن بود. آنها به قصد تهران حركت كرده بودند، حتي پيتهاي بنزين را هم دورشان چيده بودند تا نياز به توقف نباشد. آدم اينقدر مسخ ميشود؟! براي من مرصاد آموزنده و عبرتانگيز بود. بايد مواظب باشيم خودمان به يك چنين چيزي (كاناليزه شدن و يكسويه ديدن) دچار نشويم.از گفتنيهاي ديگر اين بود كه وقتي به محل رسيديم، صحنهاي را ديديم كه حيرتآور بود. انگار همه اسلايد و ثابت شده بودند! مثل گاز شيميايي كه همه را خشك كرده باشد، هر كس در حالتي مانده بود، عدهاي نقش بر زمين، عدهاي در حال پياده شدن بيحركت مانده بودند عدهاي اسلحه به دست در حال يورش و گارد. بعد فهميديم كه هليكوپترهاي كبراي بچههاي ارتش اينها را كوبيده بود، حدود يك كيلومتر غنايم و ماشينهاي نو از آنها بهجا مانده بود.
يادم هست در آسمان، هواپيماي تكموتورهاي را ديدم كه با صداي يكنواخت ظريفي بالاي شهر سرپل ذهاب حركت ميكرد. من شروع كردم از آن فيلم گرفتن و تلاش كردم به اين هواپيما مسلط شوم، آنقدر ادامه دادم كه خسته شدم و به خودم گفتم پرواز اين هواپيما معمولي است چيز خاصي ندارد. بالهايي پهن و حركتي يكنواخت! در همين حال يك مرتبه ديدم جهتش به گونهاي تغيير كرد و به سمت بالاي تپهاي كه ما بوديم سوق پيدا كرد. تا آمدم به خودم بيايم بمبهاي كوچكش را در آسمان رها كرد.الا ما بالاي تپهايم، تپهاي بسيار خالي و بدون پناه. هواپيما داشت جلو ميآمد (مثل فيلمهايي كه شايد بعضيهايش هم دروغ باشد) بمبها در يك خط با فاصلهاي معين به تپه ميخورد و زمين را ميدوخت و احتمال اينكه به ما هم اصابت كند خيلي زياد بود. دور و برم را نگاه كردم ببينم كجا ميتوانم پناه بگيرم، جايي به چشمم نخورد، فقط پايين تپه يك جاده بود و كنار آن يك پل، پلي كوچك كه براي آبراه گذاشته بودند. شروع كردم به دويدن به سمت پل، زمان دويدنم پانزده يا بيست ثانيه بيشتر طول نكشيد ولي آغاز كه شد حس كردم اين بمبها دارد روي سر من ميريزد. باور كنيد لحظه لحظه طول زندگيام را يكييكي ديدم. يعني كودكيام، مادرم، همسرم، حتي آينده را ديدم شهيد شدم و همه بالاي سر قبرم نشستهاند و...
وقتي به خودم آمدم به اين نتيجه رسيدم كه در اين فرصت و با سرعتي كه هواپيما دارد من نميتوانم به پل برسم، يك آن نشستم، دوربين را در بغل گرفتم و مچاله شدم. از شانسي كه داشتم در خط فاصله انفجارها قرار گرفتم، يعني يك بمب پشت سرم منفجر شد و موج انفجارش مرا گرفت و ديگري كمي جلوتر از من منفجر شد و همينطور ادامه پيدا كرد تا اينكه هواپيما كاملا دور شد.دنيايي در اين چند لحظه بر من گذشت كه توصيفش سخت است. انسان وقتي مرگ را در چند قدمي خودش ميبيند همه چيز در مقابلش مرور ميشود. اينكه اگر بميرد و زن و بچههايش را نبيند و خيلي چيزهاي ديگر... وقتي از جايم بلند شدم ديدم حس شرمندگي ندارم، خوشحال و راحت و خيلي سبك هستم.حالا وقتي به آن زمان در شرايط بعد از سال 67 به اينطرف كه ديگر جريان زندگي عادي شده، فكر ميكنم ميبينم دوران جنگ يك بركتي بود، اگر در آن وقت مرگ پيش ميآمد، انسان چيزي را نباخته بود و اين احساسي است كه در روزمرگي زندگي امروزي دارم.
در آن عمليات پيروزمند، يكي از بچههاي ما به نام «شريعتي» شهيد شد و «مصطفي دالايي» هم دو شب در اسارت منافقين بود كه معجزهآسا جان سالم به در برد، بايد يك روز ماجراي شنيدنياش را از زبان خودش بشنويم. انشاءا... توانسته باشم گوشهاي از اين عمليات را برايتان شرح دهم.
قضاوت با شما ؟؟؟!!!
لینک مطلب در مجله سبز : http://www.ksabz.net/magContext.aspx?cID=25adba70-9dec-4587-8db9-b8d94a0a6bdd
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر