۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

فرق مردمان خوب کشور ما با مردم کشورهای دیگر



فرق مردمان خوب کشور ما با مردم کشورهای دیگر
چند وقت پیش برایم کاری پیش آمده بود و لذا تصمیم گرفتم به پاکستان بروم . رفتن به پاکستان برای ما که مردم بلوچستان هستیم مثل آب خوردن آسان هست کافی است سر مرز رفته و مبلغ یک هزار تومان به برادر عزیز خود بدهیم و آنور برویم و آمدن نیز به همین شکل . اما امثال من چون به اصطلاح روحانی هستیم شایسته نیست آنگونه برویم.
رفتم کونسول گری پاکستان . شنیده بودم تهیه ویزا کمی مشکل دارد . ضمنا نظرم نسبت به حکومت پاکستان خیلی بدبینانه بود.
وارد اتاقی شدم که تعداد زیادی مراجعه کننده قبل از من در نوبت بودند آن برادر پاکستانی وقتی چشمش به من افتاد سلام و علیکی نموده جواب مراجعه کنندگان را به کس دیگری واگزار نمود و مرا به اتاق دیگری راهنمایی نموده تعارف نمود بنشینم خودش رفت سریع چای پاکستانی درست کرد و آورد بعدا پرسید چند روز می خواهی پاکستان بمانی ؟ گفتم یک هفته. گفت یعنی چه؟ یک هفته شما کجا می توانید بگردید ؟ گفتم خیلی خوب ده روز . گفت ده روز خیلی کم است شما نمی توانید یک شهر را بگردید خیلی اصرار نمود که وقت بیشتری بگویم آخر گفتم من از چهارده روز بیشتر نمی توانم بمانم چون اینجا خیلی کار دارم. گفت من به شما از سه ماه کمتر ویزا نمی دهم میل خودت است می خواهی زودتر برگردی به من مربوط نیست.
گزرنامه مرا تحویل گرفت چند لحظه بعد وقتی برگشت گزرنامه را تحویلم داد دیدم پولهای ویزایی که من داده بودم لای گزرنامه است هر چه اصرار کردم بر نداشت .
وقتی بیرون آمدم به ویزا نگاه کردم دیدم شش ماه ویزا صادر کرده بود. این رفتارشان خیلی در من اثر گزاشت .
امروز
امروز کاری برایم پیش آمده بود که میبایست به پاکستان بروم و چون قرار بود همین نزدیکیهای مرز بروم و برگردم گفتم لزومی ندارد من ویزا بگیرم با یک نامه ای که از مرزبانان خودمان می گیرم ( راهداری که خیلی رواج دارد بلوچستانیهای دوطرف مرز با همین نامه ها رفت و آمد دارند) کارم راه می افتد و سریع بر می گردم.
رفتم میرجاوه . فکر می کردم با آشنایی که من با سران و بزرگان این ارگانها دارم تهیه نامه پنج دقیقه بیشتر طول نمی کشد اما برای محکم کاری قبل از مراجعه به هنگ مرزی مقداری پارتی و غیره پیدا کردم که آنها سفارش مرا بنمایند پس از کلی سفارشات وارد آنجا شدم از این اتاق به آن اتاق . از محضر این جناب سرهنگ به آن جناب سرهنگ .
دیدم مسئله آنگونه که من فکر می کردم سهل نیست و خیلی مشکل معلوم می شود نام هر چه سرهنگ و سردار بلد بودم گفتم هیچ سودی ننمود به تمامی مقامات بلند و بالا که آشنا بودم زنگ زدم سودی ننمود .
همه سرهنگها و بزرگان را از نزدیک دیدم و خیلی ها مرا می شناختند اما کوچکترین فایده ای نداشت بعضی ها با محبت می فرمودند شما بعد از تحویل سال مراجعه فرمایید ما تا آنزمان یک فکری خواهیم کرد. خیلی تعجب کردم و باصطلاح معروف از خیرشان دل بریدم .
ناچار به زاهدان برگشتم با آنکه قصد نداشتم دوباره به طرف پاکستان برگردم اما باز هم برای آزمایش به کونسول پاکستان مراجعه کردم وقتی من آنجا رسیدم ساعت ۱۲ بود و موقع تعطیلی شان اما باز هم با مهربانی مرا پذیرفتند گفتم فقط می خواهم همین حدود مرزی را بروم و زود برگردم گفتند فردا فلان ساعت بیایید ما به شما ویزا می دهیم هر کجا که دلت می خواهد برو .
وقتی خداحافظی نموده و برگشتم در ذهنم ناخواسته رفتار آن برادران ( ایرانیهای عزیز و پاکستانیهای بزرگوار ) مقایسه می شد و در نهایت بسیار متاسف شدم .
بنظر من آنها گناهی ندارند سیستم اداری ایران در کره زمین تک است برای هر کار اداری جزئی می بایست یک جفت کفش پاره کرد.

خاطرات ابوعمار

هیچ نظری موجود نیست: